گذشته ها گذشته

این شعرو خییییییلی وقت پیش خطاب به یک دختری گفتم لطفا ازش درس بگیرید:

تو ای دختر که انقدر ناز داری
و در رفتار خود صد راز داری

چرا اول تو گویی"مهربانم
الهی که نباشم جان جانم"

ویا اینکه چقدر ما خوب هستیم
وبا هم قول و پیمان ها که بستیم
...
بناگه آگه از قلبم که گردی
همانجا آبروی من تو بردی

همانجا انگ های رنگ رنگین
نثارم هم بگردانی تو با کین

ببین دختر عزیز نازنازی
بیا بامن نکن انقدر تو بازی

تو دانی که گذشته ها گذشته
وآن در رابطه تاثیر نذاشته

هر آنچه بوده از پیش است والا
بیا پایین زخر ، حالا، پ یالا

هرآنکس بوده با من در گذشته
گذشته دوره اش این سرنوشته

نباید من دهم تاوان آنها
همه شان قبل بوده جان آنها

روانی کرده ای من را تو دختر
بیا با من از این ها نیز بگذر

ملا و راهب

ملا و راهب

یک ملا و یک راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.

وقتی ان دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. راهب بلا درنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.
... آن دو به راه خود ادامه دادند و...
مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
راهب با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:« من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی

دعاي لحظه ي تحويل سال:

دعاي لحظه ي تحويل سال:

در اين لحظه كه جهان نو مي شود و سردي و سرما و مرگ ومير جاي خود را به پويايي و شادابي و زندگي و صميميت مي دهند:

خداوندا به من كمك كن تا بتوانم در زندگي خود دگرگوني هاي بهينه ايجاد كنم

مرا ياري فرما تا بتوانم ديگران را مورد پيش داوري و داوري جانبدارانه قرار ندهم

به من نيرويي بده كه زحمات هركس را كه به جهان خدمت مي كند قدر بدانم

پروردگارا به من نيرويي عطا بفرما كه تخم هر آنچه از راستي و درستي و راست گويي است در وجود خودم و در جهان بپراكنم

مرا ياري كن كه جهان و زيبايي هاي آن را بهتر ببينم و از آن ها لذت ببرم

خدایا دلم را از کین تهی گردان و نور روشنی را بر من بتابان.

پروردگارا آزادی و آزادگی (آرزوی دیرینه ی ما) را به ما مردم ایران ارزانی بدار و همدلی و میهن پرستی را در دل ما بگذار.

به من نيرويي بده كه خود را برتر از ديگران نبينم و نظر خود را به ديگران تحميل نكنم.

اَشِم وُهو يَتا اَهو (راستي بهترين توشه ي بهروزي است)

معین صادقیان

نقالی

 شغل نقالی

این شغل از آن دسته شغل هایی ایست که دیگر در زندگی نوین توجه چندانی به آن نمی شود  و  بسیاری از اهمیت معنوی، فکری و اجتماعی آن غافل اند. از این رو کوشیدم در این جستار گذری بر این شغل داشته باشم.

 

تاریخ نقالی

 

نقالی از دیرباز در میان همه ی جوامع بشری وجود داشته است و نخستین، نقالان، مردان و زنانی بوده اند که به بازگویی حوادث طبیعی، وقایع روزمره، شکار و ... می پرداختند. سپس نقل داستان های گذشته گان و اساطیر آفرینش، زندگی و مرگ، از وظایف نقالان شد و نمونه هایی از آن هنوز هم دیده می شود. ایتالیا، هند، عراق و بسیاری از کشورهای دیگر، نقالی را با واژه خاص خود می شناسند، هنوز هم سنت نقالی خود را حفظ کرده و در جشنواره های نمایش های سنتی، نقالان آن کشورها به هنرنمایی می پردازند. برای نمونه، نقالی در ترکیه، مداحی نامیده می شود و در آن جا نقال را مداح می نامند.

 

امروزه نقالی، مانند گذشته، وسیله ای برای بیان تاریخ، مفاهیم مذهبی و گاهی پیام های سیاسی شده است. متاسفانه جای خالی پژوهش در این زمینه و تاریخچه ی آن، به وضوح در محافل دانشگاهی، پژوهشی و همایش های فرهنگی دیده می شود. پژوهش حاضر، تلاش کوچکی در راستای شناخت نقالی، نخستین شکل های پیدایش آن و تحول آن در طول تاریخ است.

ادامه نوشته

داستان های کوتاه فارسی

داستان های کوتاه فارسی

خوشبختانه (برخلاف پندار گروهی که این کارمهم را هم برآمده از مفرب زمین می پندارند) نوشتن داستان های کوتاه و بیام معانی بلند در یک قصه ی کوتاه در کشور ما سابقه ی بسیار دارد، و اغلب کتاب های ادبی ما پر از این دست داستان های کوتاه است.

کتابهای تاریخ و ادب کشور ما از سده ی دوم هجری تا امروز آکنده از این گونه داستان هاست؛ از این رو شماری از این داستان های کوتاه ایرانی را در چند مطلب گذشته گذاردم تا این مهم به  چشم آید و از این داستان ها و حکایت های ایرانی استفاده شود.

 

اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی!

مردکی را چشم دردخاست. پیش بیطار[1] رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپا می کرددر دیده ی او کشید و کور شد و حکومت به داور بردند. گفت: برو تورا هیچ تاوان نیست که اگر این خرنبودی پیش بیطار نرفتی!...

ندهد هوشمند روشن رای                       به فرومایه کارهای خطیر

بوریا[2] باف اگرچه بافنده است                    نبرندش به کارگاه حریر[3]

 

اگر باور نمی کنی در آیینه نگاه کن.

خواجه ای بدشکل، نایبی بدشکل تر از خود داشت. روزی آینه داری آیینه به دست نایب داد. آنجا نگاه کرد. گفت سبحان الله! بی تقصیر[4] در آفرینش ما رفته است. خواجه گفت: لفظ جمع مگوی، بگوی: در آفرینش من رفته است. نایب آیینه پیش داشت و گفت: خواجه اگر باور نمی کنی تو نیز در آیینه نگاه کن.[5]

 

اگر به این قانع نبودی به خدمت سلطان نرفتی.

مردی حکیمی را دید که بر سر جویباری نشسته، و برگهایی را که از درخت می افتد، می خورد. گفت ای حکیم اگر پادشاه را خدمت می کردی، به خوردن این نیازمند نمی شدی. حکیم فرمود: نه، بلکه اگر تو به این قناعت می کردی، به خدمت پادشاه نیاز نداشتی، و بنده ی چون خود نمی شدی.[6]

همپایه:

دوبرادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر درویش را گفت که: چرا خدمت سلطان نکنی؟ تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین به خدمت بستن.[7]

 

اگر بنا به مردن بود، من جگرش را هم در می آوردم.

یکی از جراحان معاصر در مجلسی می گفت: امروز سنگ کلیه ای به بزرگی تخم مرغی بیرون آوردم، و بدان مفاخره[8] و مباهات کردن[9] می خواست. یکی از حاضران گفت: رنجور اکنون چگونه است؟ گفت در حین عمل بمرد. ظریفی از حاضران گفت: اگر بنا به مردن بود، من جگرش را هم در می آوردم.[10]

 

اگر پیامبر زن بود!

دختری می گفت با مادر شبی                            دختر نسرین رخ شیرین لبی

کای ستوده مام[11] دارم مشکلی                          که مرا باشد از آن پرخون دلی

بر یکی مرد آن رسول بارشاد                              از چه زن های عدیده اذن داد؟

لیک آن عقل کل و دانای فرد                               بر یکی زن غیر یک شو منع کرد

آه سردی بر کشید آن مادرش                             آنچنان که سوخت دل از دخترش

گفت: پیغمبر بود از جنس مرد                             کثرت اندر زن از آن تجویز کرد

گر پیمبر بود زن می دان یقین                             کثرت اندر مرد بودی رکن دین

بر زنان پاک ای جان زان بلاست                           که زجنس زن پیمبر بر نخاست[12]

 

اگر تو مرا عاق کنی من تو را عوق کنم!

پدری پسر را می گفت: اگر گفته های من فرمان نکنی ترا عاق کنم. پسر نیز جواب داد: من نیز تو را عوق کنم. پدر پرسید: عوق چگونه باشد! گفت: شبانگاه بر آستانه ی مساجد و حمام ها پلیدی کنم، و شبگیر[13] چون مسلمانان به این دو جای آمد و شد کنند کفش و جامه شان بیالایند و بر پدر مرتکب لعن فرستند![14]

 

اگر چهارمی را نیز بگویی، راست گویی.

مهدی خلیفه[15] در شکار از لشکر جدا مان. به خانه ی اعرابی رسید. طعامی اندک و کوزه شرابی پیش آورد. چون کاسه ای بخوردند، مهدی گفت: من یکی از خواص مهدی ام. کاسه ی دوم بخوردند، گفت از امرای مهدی ام. کاسه ی سیّم بخوردند، گفت من مهدی ام! اعرابی کوزه را برداشت و گفت: کاسه ی اول خوردی دعوای خدمتگاری کردی، دوم دعوای امارت کردی، سیم دعوای خلافت کردی، اگر کاسه ی دیگری بخوری هر آینه دعوای خدایی کنی. روز دیگر چون لشکر بر او جمع شدند، اعرابی از ترس می گریخت، مهدی گفت او حاضر کردند، زری چندش بداد. اعرابی گفت: گواهی می دهم که اگر چهارمی را هم ادعا کنی، راست می گویی![16]

 

اگر زاقی کنی زیقی کنی می خورمت!

گویند لری دوغی خرید دوغ فروش در آن آبی آلوده کرده که چند بچه وزغ[17] در میان داشت. چون لر به آشامیدن دوغ آغاز کرد، غوک[18] بچگان به آواز در آمدند. لر گفت: اگر زاقی کنی زیقی کنی پیل[19] دادم می خورمت.[20]



[1] بیطار: دامپزشک (فرهنگ فارسی - دکتر معین).

[2] بوریا: نی بوریا ، حصیری که از نی شکافته ی ویژه سازند (فرهنگ فارسی - دکتر معین)

[3] سعدی ، گلستان ، ص163.

[4] بی تقصیر: آنکه کوتاهی نکرده (فرهنگ فارسی - دکتر معین) ولی در اینجا معنی آنکه کوتاهی کرده می دهد و چون سخن از آفرینش و خداست این گونه بیان شده است.

[5] عبید زاکانی ،دلگشا ، ص112.

[6] راغب اصفهانی : محاضرات الادبا ،ج2،ص196.

[7] سعدی ، گلستان ، ص72 و عطار ، مصیبت نامه ،ص52.

[8] مفاخره : افتخار ، سرافرازی  (فرهنگ فارسی - دکتر معین).

[9] مباهات کردن: بالیدن ، نازیدن  (فرهنگ فارسی - دکتر معین).

[10] علی اگبر دهخدا ، امثال و حکم ، ج1 ، ص195.

[11] مام : مادر.

[12] میرزا ابوالحسن جلوه.

[13] شبگیر : سحرگاه ، صبح زود  (فرهنگ فارسی - دکتر معین).

[14] علی اکبر دهخدا ، امثال و حکم ، ج1 ، ص319.

[15] محمد المهدی ، سومین خلیفه ی عباسی.

[16] عبید زاکانی ، رساله ی دلگشا ، ص153.

[17] وزق : قورباغه.

[18] غوک : قور باغه.

[19] پیل : همان پول است به گویش لری.

[20] علی اکبر دهخدا ، امثال و حکم ، ج1 ، ص418.

چند حکایت دیگر

این بار هم چند حکایت دیگر با ذکر منبع درتارنگار(وبلاگ) می گذارم که همه از حکایت های نامورند. دلیل این که این حکایت ها را بیان می کنم این است که خلاء حکایت ها و داستان های ایرانی را در اینترنت حس می کنم و همچنین نیاز تعامل مثبت نسل جوان یعنی نسل خودم با ادب پارسی بر من روشن است لذا امیدوارم این داستان های کوتاه علاوه بر پرکردن اوقات و آوردن لبخند بر روی لبان شما باز سما را با ادب پارسی آشتی دهد. البته چند داستان که برای انتشار همگانی محدودیت اخلاقی دارد را در ادامه ی مطلب گذاردم که امیدوارم حمل بر بی ادبی من نشود.

 

از صد دینار دوم محروم است.

کاتبی بد خط، با همکار بدخط تر از خودش می گفت: بدان حد نوشته ی من ناخواناست که صد دینار برای نوشتن می ستانم و صد دینار دیگر نیز از مخاطب برای خواندن. رفیق او آهی کشیده، گفت: افسوس که من از صد دینار دوم محرومم، چه خود نیز از خواندن نوشته ی خود عاجزم!

 

از مرگ بگیر تا به تب راضی شود

اعرابیی به معاویه گفت: مرا بر بصره عامل گردان. گفت: نمی خواهم عامل بصره را عوض کنم. گفت: غله ی بحرین را به نام من بنویس. گفت: این کار هم نتوانم کرد. گفت: دستور بده هزار درم به من بدهند. دستور داد که این پول را بدر دادند، گفتند: در آغاز زیاده خواستی ولی سر انجام پایین آمدی؟ گفت اگر زیاده نمی خواستم همین اندک را هم به من نمی داد.[1]

 

از این بخسندگی هاست که به این روز افتاده ام.

چون تیمور (771-807ه.) فارس را تسخیر کرد و شاه منصور (789-795ه.) را بکشت. خواجه حافظ شیرازی را طلب کرد. چون حاضر شد، تیمور آثار فقر را در چهره ی او نمایان دید، گفت ای حافظ من به ضرب شمشیر تمام روی زمین را خراب کردم تا سمرقند و بخارا را آباد کنم و تو آن را به یک خال هندو می بخشی و می گویی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا        به خال هندویش بخشم سمرقندوبخارا را

حافظ گفت: از این بخشندگی هاست که به این روز افتاده ام![2]

 

اکنون خدا تنها ماند.

دهقانی در اصفهان، به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان[3] رفت. با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که: خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. او با خواجه بهاادین بگفت؛ به احضار او فرمان داد، چون در آمد، پرسید: که تو خدایی؟ گفت: آری؟ گفت چگونه؟ گفت: من پیش از این ده خدا، باغ خدا و خانه خدا بودم. نائبان و عاملان تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بگرفتند، اکنون تنها خدا ماند![4]

 

اگر از ماهرویان به سلامت ماند از بدگویان نماند.

یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماهرویی در خلوت نسشته و در ها بسته و رقیبان خفته، و نفس طالب و شهوت غالب ... هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟ گفت: اگر از ماهرویان به سلامت بماند از بد گویان نماند

شاید پس از کار خویشتن بنشستن                     لیکن نتوان زبان مردم بستن[5]

 

پی نوشت: البته ترجیح می دهم که در میان این همه نوشته ها و داستان های اهل ادب با سخنان بی مقدار خود شما خواننده ی گرامی رانیازارم اما دریغم آمد که درباره ی این مثل سخنی نگویم؛ به یاد دارم که همیشه مادرم از قول مادر خود می گوید:«دیده را نگو ندیده را حذر کن.» و به راستی اگر این چنین اخلاق پسندیده در جامعه همه گیر شود بسیاری از مشکل های اجتماعی حل شده و فضای جامعه خرد پسندانه تر می شود.

 

به زودی باز حکایت های دیگری را در تارنگار می گذارم.

 

حکایت هایی که محدودیت اخلاقی داشتند را در ادامه  مطلب بخوانید.



[1] راغب اصفهانی، محاضرات،ج2، ص553.

[2] دکتر قاسم غنی، تاریخ عصر حافظ، ص392.

[3] محمحد ابن محمد معروف، وی از فاضلان دوران خود نیز به شمار می آمد.

[4] عبید زاکانی، رساله ی دلگشا، ص125.

[5] گلستان سعدی ، ص132، چاپ فروغی.

ادامه نوشته

این هم چند حکایت دیگر از کتاب خواندنی های ادب فارسی گرد آوری علی اصغر حلبی

این هم چند حکایت دیگر از کتاب خواندنی های  ادب فارسی گرد آوری علی اصغر حلبی

 

از این سرو صداها زیاد شنیده ام

گویند مردی بر لب رودخانه رخت می شست. ناگهان شتری را دید که به سوی او می آید. برفور تشت را واژگون کرد، و برای ترساندن شتر به تشت کوبی پرداخت. شتر گفت: برادر! بیخود به خودت زحمت مده، من شتر نقاره خانه[1] ام از این سوصداها بسیار شنیده ام![2]

 

از بی عقلی در مسجد می آید.

مولانا شرف الدین دامغانی بردر مسجدی می گذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد بسته بود و می زد و سگ فریاد می کرد. مولانا در مسجد بگشاد؛ سگ بدر جست. خادم با مولانا عتاب[3] کرد. مولانا گفت: ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد، از بی عقلی در مسجد می آید؛ ما که عقل داریم هرگز مارا در مسجد می بینید؟[4]

 

از جامه ی پدر... خاک می سترد!

اعرابیی، خدای به او داد دختری    واو دخت را به سنت خود ننگ می شمرد

هرسال کز حیات جگر گوشه می گذشت    شمع محبت دل او بیش می فسرد

روزی زخشم رفت و ز وسواس عار وننگ   حکم خرد، به دست رسوم وسنن سپرد

بگرفت دست کودک معصوم و بی خبر      تازنده اش به خاک کند سوی دشت برد

او گرم گور کندن، و از جامه ی پدر   طفلک، به دست کوچک خود خاک می سترد[5][6]

 

از خر بگو.

مردی روستایی را پسر به حد مردان رسیده بود. روزی با زن گفت: اگر سختی معاش ما بپاید باید خر را فروخت و برای پسر عروسی کرد. پس از آن روز هر وقت پدر به سخنی آغاز می کرد، پسر کلام او را بریده می گفت: بابا از خر بگو!

 

همپایه:

امسال برای یکیمان زن بگیر، سال دیگر برای داداشم!

 

از خودت می ترسم!

کودکی در آغوش سیاهی می گریست. سیاه به او دل می داد که مترس من با توام. طفل گفت: من از خودت می ترسم.

 

از دی باز از شما دعا بود و از ما اجابت.

مولانا قطب الدین شیرازی[7] را عارضه ای روی نمود. مسهلی بخورد. مولانا شمس الدین عمیدی به عیادت او رفت. گفت: چون شنیدم که دیروز مسهل خورده بودی، از دیروز به دعا مشغول بودم. گفت آری از دیروز از شما دعا بود و از ما اجابت![8]



[1] نقاره خانه naqare xane: جایی واقع در بلندی که از آن هرصبح(پیش از برآمدن خورشید) و هر شام (پس از غروب آفتاب) دهل و کوس و کرنا و نقاره و غیره نوازند. (فرهنگ فارسی، دکتر معین).

[2] راغب اصفهانی، محاضرات،ج3،ص311.

[3] عتاب : سرزنش کردن (فرهنگ فارسی، دکتر معین).

[4] عبید زاکانی ، دلگشا ، ص119.

[5] ستردن: زدودن، پاک کردن (فرهنگ فارسی، دکتر معین).

[6] باستانی پاریزی، نای هفت بند، ص111.

[7] فطب الدین محمود ابن مسعود شیرازی (درگذشت 710-16 ه.ق.) دانشمند معروف روزگار ایلخانان مغول، و شاگرد خواجه نصیر الدین طوسی.

[8] عبید زاکانی ، دلگشاف ص124.

آیا امسال رمضان از پیش ما خشنود رفت؟

آیا امسال رمضان از پیش ما خشنود رفت؟

 

امسال با گفته ی رئیس پلیس تهران به پیشواز رمضان رفتیم که نشان از رفعت بالای این مسئول داشتبه این مضمون:اگر در ماه رمضان کسی حتی در خودروی خود روزه خواری کند دستگیر خواهد شد و خودروی وی تا سه روز توقیف می شود.!

تنها یک دلیل می توانستم بفهمم که چه چیز باعث گفتن این جمله ها شده و آن اینکه از آن جایی که روزه خواری و در اصل روزه نگرفتن بسیار در کشور شایع است و به جرات می تون گفت امسال عده ی زیادی از مردم که اگر از نیمی از جمعیت کشور بیشتر نباشد قطعا کمتر نخواهد بود روزه نگرفتند (حال آنکه عده ی زیادی از آنان که گرفتند هم بخاطر تورفتن شکم بیرون آمده (که البته این هم بسیار در کشور شایع شده است!) بوده است!) پس حکومت دینی به ناچار برای آنکه این ابعاد این مسئله در خیابان ها و جاهای همگانی روشن نشود این اقدام را انجام داده است!

 

رمضان امسال فقط مشکل روزه نگرفتن نداشت چرا که ترانه ی زیبای "ربنا" اثر استاد بزرگ کشور استاد شجریان از صدا و سیما پخش نشد! این روزها صدا و سیما و دولت را فقط قدرت های بزرگ تحریم نمی کنند بل وارستگان داخل هم از این باتلاق دروغ به ستوه آمده اند روح آزادگی شان نمی گذارد آثارشان با دروغ بیامیزد. بی "ربنا" رمضان رمضان نیست ... لذت نشستن بر سفره ی افطار با نوای روح نواز استاد در هم آمیخته و نبود یکی موجب کمرنگ شدن دیگری می شود.

جعل صدای استاد بزرگ را هم نباید فراموش کرد که این اواخر و البته با صدای کم و بی افتخار از مسجد ها پخش می شد دیگران را نمی دانم اما این مسئله مرا بسیار رنجاند.

 

همه را که کنار بگذاریم تعطیلی دوروزه نیز قوز بالا قوز شد  و این پرسش را پدید آورد: مگر ما عربیم که فطر را هم سنگ نوروز بگذاریم؟ هم اکنون که ما در راه توسعه هستیم و می کوشیم به پیشرفت دست یابیم این تعطیلی ها خود سد بزرگی بر سر راه پیشرفت است. البته در ایران شمار تنبل ها کم نیست و روز به روز زیاد تر هم می شود و شاید آن عده تنبل از این تعطیلی بسیار خشنود گشته باشند اما بی شک هر یک روزی که دست به کار نباشیم برای همیشه یک روز عقب خواهیم بود.

باری سخن که به اینجا رسید یاد حکایتی از کتاب لطائف افتادم که نقل می کنم:

 

اگر ناخشنون رود باز نیاید.

زاهدی در مجلسی می گفت:«آیا ماه رمضان از ما خشنود رفت یا نه؟» ظریفی گفت:«بلی خشنود رفت» زاهد گفت:«از گجا می گویی؟» گفت: از آنجا که اگر ناخشنود رود سال دیگر باز نیاید!».[1]

 

 واژگان کلیدی:رمضان امسال ، ربنا ، استاد شجریان ، تعطیلی ، داستان ایرانی ، حکایت ، تنبلی ، روزه گرفتن ، کتاب لطائف

 



[1] علی صفی، لطائف، ص325.

چند حکایت

چند حکایت زیبای زیر را از کتاب خواندنی های ادب فارسی (گردآوری و تنظیم و شرح: علی اصغر جلی) نقل می کنم که هر کدام برگرفته از کتاب های بزرگان و دانشمندان ایرانی است برخی این حکایت ها هزل اند که برای عبرت آورده شده است چرا که مولانا میگوید:

هزل تعلیم است آن را جد شنو                        تو مشو برظاهر هزلش گرو

هر جدی هزل است پیش هازلان                      هزل ها جدند پیش عاقلان

 

آخوند،روضه می خوانی یا هیزم می خواهی؟

گویند آخوندی برای خرید هیزم به بازار آمد، روستایی را دید که پشته ای هیزم بر روی خر نهاده می فروشد. بادی در غبغب انداخت و گفت:«یا اخی، این حطب مرتب بر این حمار ابیض لایعلم را به چند درهم شرعی مبایعه می کنی؟» روستایی مادر مرده چیزی نفهمید و به چشمان آخوند زل زده و گفت:«آخوند، روضه می خوانی یا هیزم می خواهی؟»[1]

 

آدم گرسنه ایمان ندارد!

شخصی از مولانا عضد الدین[2] پرسید که چونست که در زمان خلفا،مردم دعوی خدایی و پیغمبری می کردند و اکنون نمی کنند؟ گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید نه از پیامبر![3]

 

زندیق بندیق

گویند زنی شوهر خود را پیش قاضی برد و گفت: داد من از این زندیق[4] بندیق بستان. قاضی گفت زندیق مشهور است، اما بندیق ندانم. زن گفت: بندیق آن است که با زن از راه پس معامله کند. قاضی با عدول[5] گفت: ای وای دریست که من بندیق بوده ام و نمی دانستم![6]

 

 

آقا شکسته نفسی می کند، غلط می کند!

مریدی مدعی شد که پیرو او کامل است، در همه ی انواع فضایل بر سایر ابناء نوع برتری دارد. شنونده بر سبیل انکار پرسید: آیا شیخ خط را نیز از میرداماد بهتر می نویسد؟ گفت: البته چنین است. مشاجره دراز کشید. حکومت را به خود مراد بردند. او انصاف داد که رجحان کتابت میر مسلّم است. مرید متعصب این معنی را حمل بر تواضع و فروتنی مراد کرده گفت: «آقا شکسته نفسی می کند، غلط میکند!»[7]

 

همپایه ها (نظیرها): پیر نمی پرد مریدان می پرانند. پیر می سازد مریدان دسته می نهند. یک مرید خر بهتر از یک ده شش دانگ است.

 

آنچه اینجا می باید کرد در خانه ی پدر کرده ای!

شخصی زنی بخواست. شب اول خلوت کردند. مگر شوهر به حاجتی بیرون رفت. چون باز آمد عروس را دید که با سوزن گوش خود را سوراخ می کند. و چون خواست با او جمع شود، عروس بکر نبود. گفت: خاتون، این سوراخ در خانه ی پدر بایست کرد اینجا می کنی، و آنچه اینجا می باید کرد در خانه ی پدر کرده ای![8]

 

آیا از طلاق هم خشن تر است؟

گویند مزدی تنگدست زن خود را لباسی خشن پوشانید، زن از خشونت و سختی آن شکایت کرد، مرد گفت: آیا از طلاق هم خشن تر است؟[9]

 

همپایه ی:

آن یکی زن شوی خود را گفت هی                             ای مروت را به یک ره کرده طی

هیچ             تیمارم   نمی داری      چرا؟                             تا به کی داری در این خواری مرا؟

گفت شو:من نفقه چاره می کنم                      گرچه عورم[10]دست وپایی می زنم

نفقه و کوه است واجب ای صنم[11]                   ازمنت این هردوهست ونیست کم

آستین پیرهن بنــــــمــود زن                            بس درشت و پر وسخ[12] بد پیرهن

این درشت است و غلیظ و ناپسند                    لیک بندیش ای زن اندیشمند

کین درشت و زشت تر یا خو طلاق؟                  این تورا مکروه تر یا خود فراق..؟[13]

 

آن ها دو نفر بودند همراه، ما صد نفر بودیم تنها.

کاروانی از مردمان کاشان که به جبن[14] و بددلی مشهورند به حاکم شکایت بردند که دو راهزن کاروان صد نفی مارا غارت کردند. حاکم به تعجب پرسید: چگونه صد تن با دو تن برنیامدند؟ یکی از آنان در پاسخ گفت: آنها دو نفر بودند همراه ما صد نفر بودیم تنها![15]

 

آی صاحب بزغاله!

مردی بزغاله ای یافت. بدو گفتند: واجب است در معابر ندا دهی تا اگر مالکی دارد، بیاید و گم گشته ی خویش بستاند. مرد در شوارع فریاد می زد:«آی صاحب» و آهسته می گفت:«بزغاله» و مقصودش اینکه هم به واجب شرعی عمل کرده باشد و هم صاحب بزغاله نشنود![16]



[1] وزیری علیقلی،زیبایی شناسی،ج1،ص147،چاپ دانشگاه تهران.

[2]  قاضی عضدالدین ایجی (وفات 756 ه.ق.) دانشمند روزگار ایلخانان مغول.

[3] عبید زاکانی،رساله ی دلگشا،ص119.

[4] زندیق zendiq:بزه کار (فرهنگ فارسی – دکتر معین).

[5] عدول: ج. عدل مردمان پاکیزه ای که شایسته ی شهادت در پیشگاه قاضی باشند.

[6] آملی، نفیس الفنون،ج1،ص312.

[7] علی اکبر دهخدا، امثال و حکم،ج1،ص40.

[8] عبید زاکانی،دلگشا،ص 127.

[9] بدیع الزمان فروزانفر،مآخذقصص و تمثسلات مثنوی،ص208

[10] عور:لخت، برهنه (فرهنگ فارسی – دکتر معین)

[11] صنم: معشوق، دلبر (فرهنگ فارسی – دکتر معین).

[12] وسخ vasax:چرک، [شوخ]، ریم ج. اوساخ (فرهنگ فارسی – دکتر معین).

[13] مولوی، مثنوی، ج6،ص595.

[14] جبن gobn:ترس، کم دلی، بددلی (فرهنگ فارسی – دکتر معین).

[15] علی اکبر دهخدا، امثال و حکم،ج1،ص69.

[16] همان، ص76.

10 راه تضمینی برای عمیق تر کردن رابطه عاشقانه

10 راه تضمینی برای عمیق تر کردن رابطه عاشقانه

داشتن یک رابطه شاد و خوب کار سختی نیست! خبر بهتر برای زوج های خوشبخت این است که اگر در یک رابطه موفق باشید، چه ازدواج کرده باشید چه نکرده باشید، می توانید با ایجاد چند رفتار جدید و تغییرات کوچک در رابطه تان آن را برای همیشه همانطور حفظ کنید یا حتی آنرا بهتر هم بکنید. بااینکه خیلی متخصصین می گویند باید روی درست کردن اشکالات رابطه متمرکز شوید، تحقیق من ثابت کرد که اضافه کردن رفتارهای مثبت به رابطه تاثیر بسیار بیشتر بر خوشنودی زوج ها دارد. در زیر به 10 راه برای عمیق تر کردن رابطه تان برای خوشنودی و رضایت بیشتر اشاره می کنیم.

1. خاص بودن طرف مقابلتان را قبول کنید.

همه ما در لحظه هایی آرزو می کردیم طرف مقابلمان لاغرتر، پولدارتر، رمانتیک تر یا خیلی چیزهای دیگر بود. نگاهی به انتظاراتتان بیندازید و ببینید تا چه حد واقعبینانه هستند. انتظارات غیرواقعبینانه فقط منجر به خسته شدن شما از رابطه می شوند  که یکی از مهمترین دلایل از بین رفتن رابطه هاست.

2. هر از گاهی مهربان شوید.

اعمال و رفتارهای خیلی کوچک که نشان دهد، "من به تو فکر می کنم" برای حفظ رابطه لازم است. مثلاً همین که مرد ماشین همسرش را ببرد و بنزین به آن بزند، همین که زن یک فنجان چای خوب برای شوهرش درست کند و کنار تختش ببرد، گرفتن دست ها، لمس کردن همدیگر، ایمیل های عاشقانه در وسط روز همه و همه راه هایی بسیار ساده برای ابراز محبت هستند. تحقیقات نشان می دهد که جمع شدن رفتارهای کوچک مکرر تاثیر بزرگتری بر خوشبختی روابط زوج ها دارد تا رفتارهای بزرگ هر از گاهی.

3. 10 دقیقه در روز را به برقراری ارتباط اختصاص دهید.

بیشتر زوج ها فکر می کنند که همیشه با هم در تماس هستند اما واقعاً چه مقدار زمان را به عمیق تر کردن درکتان از طرف مقابل اختصاص می دهید؟ زوج های خوشبخت در تحقیق من بیشتر اوقات با هم حرف می زنند اما نه درمورد رابطه شان، درمورد مسائل خودشان و فکر می کردند که در چهار زمینه شناخت خوبی از طرف مقابلشان داشتند: دوستان، محرک های استرس زا، آرزوها و رویاها، و ارزش ها. 10 دقیقه در روز را  اختصاص دهید که با همسرتان درمورد چیزی جز کار، خانواده، مسائل خانه یا رابطه تان حرف بزنید. این تغییر کوچک روح و زندگی تازه ای به رابطه تان می دهد.

4. هر هفته عاشق شوید.

قرارملاقات های ناگهانی فوق العاده هستند اما واقعیت این است که ما آنقدر مشغول کار و زندگی هستیم که معمولاً وقتی کمی برای عشقمان می گذاریم. با یک قرارملاقات در هفته برای خوردن شام بیرون، رفتن به سینما، گالری های هنری، یا هر چیز دیگری عشق و رابطه تان را همیشه سالم نگه دارید. یک نکته برای آقایون: تحقیقات نشان می دهد که خانم ها وقتی خارج از خانه و دور از بچه ها و مسائل خانه داری باشند، مهربان تر و پرحرارت تر می شوند و میل جنسیشان هم خیلی قوی تر می شود. با اجاره یک شب در یک هتل و سپردن بچه های به یکی از افراد فامیل ببینید که چه اتفاقی می افتد.

5. با هم و در کنار هم تغییر کنید و رشد کنید.

رابطه عشقی شما یک موجود زنده است که برای رشد و پیشرفت نیاز به غذا دارد. بهترین راه برای غذا دادن به آن ایجاد تغییر در آن است. ایجاد تغییر در رابطه نشان داده است که یکی از مهمترین عناصر در خوشبختی زوج ها می باشد. این تغییرات می توانند کوچک باشند اما باید آنقدر بزرگ باشند که طرفتان متوجه آن شود. جایتان را با هم عوض کنید: اگر همیشه مرد برای شام در یک رستوران جا رزرو می کند، اجازه بدهید یکبار خانم اینکار را بکند. یا برنامه هایتان را قطع کنید: وسط کار یک کار جالب با هم انجام بدهید، مثلاً به یک گالری یا موزه که نزدیکتان است بروید. یا یک چیز جدید را امتحان کنید: با هم به کلاس رقص یا اسکی بروید.

6. دوستان و خانواده هم را بهتر بشناسید.

تحقیق من نشان داد که بخصوص مردها وقتی همسرشان رابطه خوبی با خانواده او دارد شادتر هستند. همچنین زوج هایی که دوستان هم را می پذیرند و برای شناختن آنها تلاش می کنند خوشبخت تر هستند تا زوج هایی که دوستان و زندگی خانوادگی جداگانه دارند.

7. مراقبت و حمایت کنید.

یکی از سه چیزی که زوج ها برای موفقیت در رابطه شان به آن نیاز دارند حمایت  است (آن دوتای دیگر اطمینان آفرینی و صمیمیت می باشد). زوج های خوشبخت در تحقیق من متفقاً گفتند که داشتن همسری که پشتیبان آنها باشد یکی از مهمترین جنبه های رابطه شان است. خیلی وقت ها مردها دوست دارند حمایت مادی کنند و زن های بیشتر به سمت حمایت عاطفی گرایش دارند. ببینید همسرتان به چه کمک و پشتیبانی نیاز دارد و بعد آنرا به او عرضه کنید.

8. بخندید.

خنده یک تمرین معنوی است. در ازدواج خنده بعنوان یک داروی خوشبختی عمل می کند. برای جلوگیری از یکنواخت شدن رابطه باید بتوانید بین جنبه های منطقی رابطه تان با جنبه های تفریحی آن تعادل ایجاد کنید. بله برای منظم بودن زندگی و امنیت رابطه تان باید کارهای خاصی انجام دهید اما هیچوقت شوخی و تفریح را فراموش نکنید. بد نیست گاهی برای همسرتان بچگانه رفتار کنید، یا در کنار هم یک فیلم خنده دار نگاه کنید.

9. اجازه بدهید آنرا به قدرت بالاتر بسپاریم.

وقتی با هم اختلاف دارید گاهی اوقات بهتر است که آنرا رها کنید و اجاز بدهید روزگار خودش آنرا حل کند. به جای عصبانی شدن سعی کنید از چیزهای کوچک گذشت کنید. مشاجره و اختلاف در هر رابطه ای پیش می آید. یادتان باشد که اختلاف دلیل عدم موفقیت روابط نیست اما طریقه برخورد شما با آن است که استرس را وارد رابطه تان می کند. باید ببینید چه مسائلی اهمیت بیشتری دارند و به آنها بپردازید و مسائل کوچکتر را فراموش کنید.

10. راهی سالم برای ارتباط پیدا کنید.

همه زوج های خوشبخت در تحقیق من می گفتند داشتن مهارت های ارتباطی قوی یکی از عوامل موثر در ماندن آنها کنار همدیگر بوده است. این یعنی نه تنها از همسرتان بپرسید که به چه چیز نیاز دارد بلکه نیازهای خودتان را هم با او در میان بگذارید. این یعنی مرتب ببینید که چه عوامل استرس زایی وارد زندگی همسرتان شده است تا به برطرف کردن آنها کمک کنید. این یعنی با جنگ و دعوا با هم بحث نکنید، طوری بحث کنید که احترام بینتان خدشه دار نشود و اثاثیه خانه تان هم سالم بماند!

در فضیلت قناعت

در فضیلت قناعت

 

داستان زیر را از کتاب ملاصدرا {ملاصدرا فیلسوف و متفکر بزرگ اسلامی ، نوشته ی هانری کوربن، ترجمه ی ذبیح الله منصوری ، چاپ هفتم 1382} نقل می کنم:

 

« ... در دینداری و تقوا و زهد مرحوم حاج ملاهادی سبزوبری حتا یک نفر در ایران تردید ندارد. تمام ایرانیان مرحوم حاج ملاهادی سبزواری را یک دانشمند مسلمان و شیعه مذهب و مورع و نیک نفس می دانند و هرگز در ایران از یک نفر نشنیدیم که مرحوم حاج ملاهادی سبزواری را مورد کوچکترین انتقاد قرار بدهد.

ده ها داستان از قناعت و نیک نفسی آن دانشمند بزرگ در سراسر ایران در افواه است که من به ذکر یکی از آن ها اکتفا می کنم:

ناصر الدین شاه که بعضی  از آثار حاج ملاهادی سبزواری را خوانده بود می خواست او را ببیند و هنگامی که از تهران به مشهد می رفت در سبزوار توقف نمود و عازم خانه ی حاجی ملاهادی سبزواری گردید و به ملتزمین سپرد که ورود او را به حاجی ملاهادی اطلاع ندهند و تنها راه خانه ی دانشمند را پیش گرفت و ملتزمین از عقب ناصرالدین شاه می آمدند. وقتی ناصرالدین شاه وارد خانه ی حاجی ملاهادی شد هنگام ظهر بود و صاحب خانه بر سفره نشسته می خواست غذا بخورد و پادشاه قاجار مشاهده کرد که غذای آن دانشمند، یک گرده نان است و لقمه های نان را در یک ظرف کوچک که مایعی در آن می باشد فرو می کند و در دهان می گذارد و ناصرالدین شاه فهمید که در آن ظرف سرکه است.

حاجی ملاهادی سبزواری که انتظار آمدن ناصرالدین شاه را به آن خانه نداشت از ورود غیر منتظره ی شاه قاجار و به خصوص از نداشتن وسیله ی پذیرایی سخت ناراحت شد و ناصرالدین شاه کنار سفره بر زمین نشست و از حال صاحب خانه پرسید و در ضمن نظری به اطراف انداخت و مشاهده کرد که در آن اتاق چیزی جز یک قطعه نمد که برزمین گسترده شده و سفره را روی آن قرار داده اند، چیزی دیده نمی شود و گفت آقا من تصور می کردم که زندگی شما خوب است و اینک می بینم که بر نمد می نشینید و نان و سرکه می خورید!

حاجی ملاهادی سبزواری از فرط تاثر نسبت به نداشتن وسیله ی پذیرایی از ناصرالدین شاه به گریه در آمد و شاه هم خیلی متاثر شد.

بعد از قدری صحبت ناصرالدین شاه فهمید که فرش دو اتاق دیگر که در آن خانه هست نیز از نمد می باشد. و از حاج ملاهادی پرسید چرا به آن زندگی محقر ساخته است و او گفت این سه قطعه نمد را هم که کف اتاق ها انداخته ام باید در جهان بگذارم و بروم و این نمد ها در دنیا می ماند و من رفتنی خواهم بود.

ناصرالدین شاه گفت در این سن که شما دارید نباید غذای شما نان و سرکه باشد. حاجی ملاهادی سبزواری گفت کسانی هستند که مستحق می باشند و من به آن ها کمک می کنم و به همین جهت به خود من بیشتر از نان و سرکه نمی رسد.

غذای آن مرد دانشمند نان و سرکه بود یا نان و نمک و در فصل بهار که در سبزوار سبزی فراوان می باشد چند شاخه سبزی هم به غذای خود می افزود... »

 

آری این گونه ای از اخلاق و روش ایرانی بوده که اکنون سال هاست فراموش شده است. امروزه روز ما گاهی آنقدر می خوریم که درد  امعا می گیریم و از قناعت خبری نیست!...؟

حج به قصد تماشا

حج به قصد تماشا

 

داستان زیر را از کتاب ملاصدرا {ملاصدرا فیلسوف و متفکر بزرگ اسلامی ، نوشته ی هانری کوربن، ترجمه ی ذبیح الله منصوری ، چاپ هفتم 1382} می باشد که از قول تذکرة الاولیا تالیف نیشابوری اقتباس شده است(با اندکی تصرف):

 

کسی نزد "بشر حافی"[از صوفیان] رفت و به او گفت من دو هزار درهم پول دارم و می خواهم به حج بروم، از تو درخواست می کنم که پول مرا حلال کن.

(شیوه ی حلال کردن پول این گونه بود که دارنده ی وجه، آن را به کسی که مورد اعتمادش بود می بخشید و آن کس همان پول را به عنوان این که از کیسه ی خود می دهد به دارنده ی (مالک) اصلی برمی گرداند. به  این ترتیب آن وجه از تصرف دارنده ی آن بیرون آمده و به تملک دیگری در آمده بود و شخص دوم از کیسه ی خود به شخص اول بذل می کرد و پول حلال می شد.)

بشرحافی گفت:«مگر در طرز به دست آوردن این پول تردید داری و آن را از راه حلال به دست نیاورده ای که می خواهی من آن را برای تو حلال کنم؟»

دارنده ی پول گفت:«انسان فراموشکار و جایزالخطاست و شاید در میان درهم های من درهمی باشد که باید حلال شود.»

بشرحافی گفت: «تو که با این پول می خواهی به حج بروی قصد تماشا داری و هرگاه قصد تماشا نداشتی این پول را به مردی که برای تامین معاش خود درمانده است می دادی یا این که آن را صرف نگهداری یتیمی می کردی یا این که به مصرف خیریه ی دیگر می رساندی، یک چنین پول که تو گرد آورده ای همان بهتر که در راه حج خرج شود تا کار خیر!

 

 

باری کسانی را می شناسم که تا شش یا هفت بار به سفر حج رفته اند تا آمرزیده شوند ولی برای آمرزیده شدن حتا یک بار با آن پول کار خیری انجام نداده اند...!؟

روزه گرفتن و خوردن آب

روزه گرفتن و خوردن آب

{بدون شرح}

 

نیکلسون (شرق شناس نامور اروپایی) از یکی از زاهدان صوفی نامور سده ی دوم هجری به نام  "معروف کرخی" نام می برد که در سال 200 هجری زندگی را بدرود گفتو می نویسد: پدر و مادر آن مرد مسلمان نبودند و بعد دین اسلام را پذیرفتند و معروف کرخی از پدرو مادر تازه مسلمان به دنیا آمد.

او در جوانی در بند تصوف نبود و در عوض روز و شب نیایش می کرد. آنقندر در نیایش زیاده روی می کرد که مادرش به او گفت این گونه که تو نیایش می کنی خواهی مرد!

معروف کرخی به مادر پاسخ داد: چه سعادت از این برتر که آدم هنگام نیایش بمیرد؟.

پس از این که اندکی سنش پیش رفت علاقه به ترک دیار و خانه پیدا کرد و از زادگاه خود رفت و مدتی در بیابان ها سپری کرد بی آنکه دیگران بدانند کجاست. پس از چند سال بازگشت و مردم دیدند دارای موی سر و ریش بلند و ژولیده است و پیراهنی چرکین در بر دارد. خویشاوندانش خواستند او را به گرمابه ببرند و موی سر و ریشش را کوتاه کنند و جامه اش را تازه کنند ولی آن مرد نپذیرفت و گفت همین طور بهتر است.

در آن دوره دیگر معروف کرخی در نیایش زیاده روی نمی کرد و تنها با واجبات اکتفا می نمود و شب پس از خواندن نماز می خوابید در صورتی که پیش از سر به بیابان نهادن تا بامداد به نماز می ایستاد و آنقدر نماز می خواند که از شدت خستگی در هنگام سجده از حال می رفت.

سومین دوره ی زندگی صوفیانه ی معروف کرخی  سال های پایانی عمرش بود که هر روز، روزه می گرفت اما شب ها می خوابید و وصیت کرد که پس از مرگش یگانه پیراهنی را که در بردارد به مستمندی بدهند تا این که همان گونه لخت که پا به دنیا نهاده، لخت هم از دنیا برود. درآن دوره از عمر او، مردم دیگر از معروف کرخی نام خدا و پیامبران را نمی شنیدند ولی آن مرد هر روز روزه می گرفت.

تا این که یک روز، هنگامی که از بازار می گذشت یک سقا گفت:«خدا رحمت کند آن را که آب بنوشد»؛ معروف کرخی بی درنگ به سوی سقا رفت و ظرف آب را از او گرفت و نوشید و روزه ی خود را شکست!

مریدش "سری سقطی" پرسید: برای چه روزه ی خود را شکستی؟

آن مرد پاسخ داد: برای اینکه رحمت خدا برتر از روزه است.

 

 

از کتاب: ملاصدرا فیلسوف و متفکر بزرگ اسلامی ، نوشته ی هانری کوربن، ترجمه ی ذبیح الله منصوری ، چاپ هفتم 1382

آزمون خود شناسی تبتی

اعتقاد ات تبتي ها به شناخت درون بسيار جالب است تا جايي كه اگر كسي زمان تولد خود را بدقت حتي به ساعت و ثانيه بداند تسلسل روح وي را در كالبد ها ي گذشته و آينده تشخيص خواهند داد.

اين؛يكي از آزمونهاي دلاي لاما( از كاهنان برجسته آنهاست ) است براي اين آزمون زمان بگذاريد
از آن لذت خواهيد برد

دلاي لاما توصيه ميكند كه آن را بخوانيد چرا كه برايتان مفيد است


فقط 4 سوال

پاسخها روشنگر خواهند بود
صادق باشيد و پاسخها را پيشتر از جواب دادن نبينيد
ذهن همانند چتر ميماند وقتي خوب كار ميكند كه كاملا باز شود
تقلب نكنيد

آزمون خود شناسي

قبل از آغاز آزمون

يك آرزو كنيد
بترتيب به سوالات جواب دهيد

فقط 4 سوال پرسيده خواهد شد و اگر قبل از پاسخ ؛جوابها را ببينيد آزمون بخوبي شما را هدايت نخواهد كرد
به آرامي پيش برويد و حوصله بخرج دهيد

يك قلم و كاغذ آماده كنيد
در انتها به پاسخهاي داده شده نياز خواهيد داشت.اين يك پرسشنامه صادقانه است كه به شما چيزهايي درباره واقعيت درونتان خواهد گفت.

به هر سوال فقط يك پاسخ بدهيد
اولين چيزي كه به ذهنتان خطور ميكند بهترين است
به ياد داشته باشيد هيچ كس غير از خودتان نبايد پاسخها و نتايج را ببيند.


سوال اول
حيوانات زير را بترتيب دلخواه مرتب كنيد
گاو، پلنگ، گوسفند ، اسب ، خوك
سوال دوم
درمورد هركدام كلمه ايي بنويسيد كه آنرا تشريح كند
سگ ، گربه، موش ، قهوه ، دريا

سوال سوم
درباره كسي فكر كنيد كه برايتان مهم است و شما را ميشناسد.و ميتوانيد او را به رنگي اختصاص دهيد.پاسخ خود را دوبار تكرار نكنيد .
هر رنگ را فقط به يك نفر اختصاص دهيد
زرد ، پرتقالي ،قرمز ، سفيد ، سبز
سوال چهارم
يك عدد بنويسيد (از 0 تا 20)
روزهفته مورد علاقه خود را بنويسيد

در انتها
مطمئن هستيد اين پاسخها صحيح هستند باز هم مرور كنيد تا مطمئن شويد

...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
قبل از خواندن جوابها آرزوي خود را تكرار كنيد
پاسخ ها
1
گاو: پيشرواست
پلنگ : غرور و افتخار است
گوسفند : عشق است
اسب : خانواده است
خوك : پول است
2
توصيف شما از سگ شخصيت شماست
توصيف گربه همان توصيف شريك شماست
موش توصيف دشمن شماست
قهوه نگاه شما به ميل جنسي است
دريا زندگي شخصي شما را نشان ميدهد


زرد: كسي كه هرگز فراموش نميكنيد
نارنجي: كسي كه شما او را دوست واقعي ميدانيد
قرمز: كسي كه شما او را واقعا دوست داريد
سفيد : روح دوم شما
سبز :كسي كه در لحظات حساس زندگي او را بخاطر خواهيد داشت

4
0-4 : زندگي شما بتدريج و آراي رشد خواهد كرد
5-9 : زندگي شما برابر علاقه شما رشد خواهد كرد
10-14:شما تا 3 هفته ديگر 5 واقعه غير منتظره خواهيد داشت
15به بالا زندگي شما با سرعت بسياري رشد خواهد كرد و آرزوي شما محقق خواهد شد

بايد به تعداد عددي كه آرزو كرده ايد اين پيام را براي افراد بفرستيد. و آرزوي شما در پايان روزي كه دوست داشتيد برآورده ميشود
اين آنچيزي است كه دلاي لاما ميگفت هزاران سال در لحظه ايي
براي رسيدن به مفهوم جمله بالا بخوان و بيانديش
آنها معتقدند دلاي لاما راست گوست و اگر كسي به اين موضوع اعتقاد ندارد كافي است اين پيام را به 5 نفر بدهد تا درستي آنرا درك كندچرا كه بزودي برايش يك اتفاق جالب و شگفت انگيز رخ خواهد داد
تبتي ها عقيده دارند اين پيام را نبايد بدور انداخت.
آنها عقيده دارند فرشته عجايب موسوم به مانترا از دستان دارنده اين پيام پس از 96 ساعت بيرون خواهد آمد و يك موقعيت شگفت انگيز خواهيد داشت

حمیدالدین بیک اوقلو

داستان یک ...

 اخلاق

اکنون مدت هاست وقتی در کوچه های شهر راه می روم نشان از اخلاق ایرانی نمی بینم مردم همه دهانشان به دشنام و دروغ آلوده شده است. نشانی از آن ادب و احترامی که در ایرانیان برجسته بود، نیست؛ تن همه به گناه آلوده شده است؛ شاید آن هنگام که کورش بزرگ می گفت خداوند این کشور را از دروغ پاس بدارد در بیم این روز بوده است. گویی دشنام، دروغ و غیبت و هرچه از بدی در جهان وجود دارد نقل مجلس ایرانیان شده است. این مرا می آزارد اما آزرده شدن من نه به سود من است نه به سود جامعه ای که من در آن می زیم هرکه را می بینم گناه را به گردن دیگری می اندازد تاشاید از خود سلب مسؤولیت کند وبتواند همچنان بدگویی کند بی انکه مسؤولیتی متوجه او شود. کسی می گوید بگذار تا بداخلاقی در جامعه آنقدر ادامه بیابد تا جامعه به نقطه ی انفجار برسد تا شاید بر ویرانه ها اخلاقی نو ساخت...

باری چندی پیش کتابی مطالعه میکردم با نام شاه جنگ ایرانیان در چالدران و یونان.{نوشته ی:اشتاینمتز-جان بارک، برگردان: ذبیح الله منصوری چاپ پانزدهم – زمستان 1375}

درصفحه ی 55 این کتاب به داستان حمید الدین بیگ اوقلو برخوردم که صدراعظم سلطان سلیم پادشاه وقت عثمانی بوده است. دریغم آمد که آن داستان آموزنده را (به همراه یک کتاب شیرین) به مخاطبان تارنگارم معرفی نکنم. از خوانندگان گرامی خواهش می کنم در صورت تمایل پس از مطالعه ی داستان عنوانی برای آن برگزینند و در بخش نظرات عنوان کنند... سخن کوتاه به داستان حمیدالدین به گفته ی خود کتاب بپردازیم:

 

«...حمید الدین بیک اوقلو همان است که در سنوات بعد وقتی از صدارت استعفا داد آن واقعه ی معروف برایش پیش آمد...واقعه ی مزبور شهرت دارد معهذا به تصور این که شاید بعضی از اشخاص روایت مزبور را نشنیده باشند در اینجا به اختصار نقل می کنیم.

حمیدالدین بیک اوقلو از صدارت استعفا داد و سلطان سلیم دیگری را به جای او انتخاب کردو وی نتوانست از عهده ی انجام وظایف برآیدو معذول گردید و سلطان سلیم دیگری را به جای او انتخاب کرد و وی نتوانست از عهده ی انجام وظایف برآیدو معذول گردید و سلطان سلیم برای حمیدالدین بیک اوقلو پیغام فرستاد که بیاید و شغل سابق خود را بر عهده بگیرد. حمیدالدین بیک اوقلو که در خانه ی خود بود برای سلطان سلیم پیغام فرستاد که او چون پیر شده و از کار افتاده نمی تواند عهده دار صدارت شود.

سلطان سلیم امر کرد که وی باید شغل صدارت را بپذیرد حمیدالدین بیک اوقلو گفت نمی پذیرم. اورا از خانه اش به کاخ سلطنتی آورد و در آنجا سلطان سلیم حرف خود را تجدید کرد و باز بیک اوقلو حاضر نشد که شغل صدارت را بپذیرد،سلطان سلیم جلاد خواست و یکی از آن جلادهای مخوف سیاه پوست با تلواری که بر دوش داشت آمد و کنده ای را بر زمین نهاد و دست صدراعظم سابق را گرفت و دو دستش را به دو حلقه ی آهنین که در طرفین کنده بود بست.

حمیدالدین بیک اوقلو بدون کوچکترین تزلزل سر را روی کنده نهاد و خود را برای مرگ آماده کرد ولی جلاد که اشاره ی سلطان را دیده بود تلوار را طوری فرود آورد که تیغه ی آن با گردن حمیدالدین تماس حاصل نماید بدون این که سررا از بدن جدا کند یا زخم بوجود آید. بدینوسیله سه بار در سه روز متوالی خطر مرگ را به نظر حمیدالدین رسانیدند و او حاضر نشد که صدارت را بپذیرد.

روز سوم وقتی اورا از کنده جدا کردند سلطان گفت حمیدالدین من به طریق دیگر تورا واردار به قبول شغل صدارت می کنم و دستور داد که صدراعظم سابق را ببرند و در یکی از اتاق های زندان شهر که چند نفر از افراد عوام و شرور و بی تربیت در آنجا محبوس هستند حبس نمایند.

امر سلطان اجرا شد و حمید الدین را به زندان شهر بردند و در یکی از اتاق ها که چند مرد عامی و بی ادب و شرور در آن محبوس بودند حبس کردند. آن اشخاص وقتی حمیدالدین را با ریش سفید دیدند شروع به تمسخر وی نمودند و بعد از اینکه از مسخره کردن خسته شدند داستان های دور از نزاکت و هزل برای هم نقل کردند و بی انقطاع کلمات رکیک و تشبیهات وقیح از دهانشان خارج می شد. هنوز ظهر نشده بود که حمیدالدین زندانبان را طلبید و به او گفت از قول من به سلطان بگویید که من برای قبول آن شغل که به من تکلیف کرده اید حاضرم و آن پیرمرد که سر را بدون کوچکترین تزلزل روی کنده ی جلاد می نهاد و خود را برای مرگ آماده می کرد نتوانست حتا یکروز را با اشرار و افراد بی تربیت محشور شود و صحبت ناجنس طوری روح اورا شکنجه داد که برای قبول شغل صدارت آماده گردید.»

برداشت از این داستان به عهده ی شما.

اختر چرخ ادب (پروین اعتصامی)

چندي پيش براي ارائه ي كنفرانسي در كلاس ادبيات فارسي دانشگاه علي رغم ميل باطني خود در باره ي زندگي پروين اعتصامي جستجو كردم اما زندگي وي به قدري برايم جالب بود كه به و ي و اشعارش علاقه مند شدم و نوشتار زير ماحصل آن جستجو هاست.

 

پروين اعتصامي

رخشنده ي اعتصامي مشهور به پروين اعتصامي 15اسفند 1285در تبريز متولد شد.مادرش اخترفتوحي آذربايجاني و پدرش يوسف اعتصامي آشتياني ( اعتصام الملك ) ازسكندي شفت گيلان واصالتا آشياني بود كه از نويسندگان و مبارزان دوره ي مشروط بوده است و مدتي هم نماينده ي مجلس شده بود. او اولين چاپخانه را در تبريز بنا كرد.

از كودكي با اشعار نظامي،مولوي ،ناصرخسرو ،منوچهري ،انوري ،فرخي آشنا بود.

پروين چهار برادر داشت و تنها دخترخانه بود. اواز كودكي علاقه ي زيادي به  شعر و ادب پارسي داشت.پدرش كه علاقه ي زياد او را ديد از همان كودكي با وي در زمينه ي وزن شعر و شيوه ي يادگيري آن با دخترش تمرين كرد.«گاهي شعري از شاعران قديم به او مي داد تا بر اساس آن شعر ديگري سرايد يا وزن آن را تعغير دهد ويا قافيه هاي ديگري برايش پيدا كند.»تا آنجا كه پروين به چنان مهارت در شعر رسيد كه در سن12سالگي شعر گوهر سنگ و اي مرغك را سرود:

اي مرغك خرد زآشيانه   --   پرواز كن و پريدن آموز

تا كي حركات كودكانه؟   --   در باغ چمن چميدن آموز

رام تو نمي شود زمانه   --   رام ازچه شدي رميدن آموز

منديش كه دام هست يا نه   --   برمردم چشم، ديدن آموز

شو روز به فكر آب و دانه   --   هنگام شب آرميدن آموز

 

درسال 1291 پروين به همراه خانواده اش از رشت به تهران مهاجرت كرد. از آنجايي كه خانواده اي اهل مطالعه داشت و پدرش فرد فرهيخته اي بود ادبيات فارسي و عربي را نزد پدر اديب و دانشمند خود فرا گرفت و سپس زبان انگليسي را در مدرسه ي دخترانه ي اناثيه ي آمريكايي تهران (كه ايران بتل ناميده مي شد) آموخت چرا كه به آموختن علاقه ي زيادي داشت و ترجيح مي داد از هرچه به اندازه ي توان بياموزد.

در سال 1303 در جشن فارغ التحصيلي سخنراني كرد و از وضع نامناسب اجتماعي، بي سوادي و بي خبري زنان ايران حرف زد، اين سخنراني، به عنوان اعلاميه اي در زمينه ي حقوق زنان در تاريخ معاصر ايران اهميت زيادي دارد؛ در بخش "زن و تاريخ" اعلاميه مي گويد:

«داروي بيماري مزمن شرق منحصر به تعليم و تربيت است، تربيت و تعليم حقيقي كه شامل زن و مرد باشد؛ و تمام طبقات را از خوان گسترده ي معروف مستفيذ نمايد.»

«پيداست كه براي مرمت خرابي هاي گذشته، اصلاح معايب حاليه و تمهيد سعادت آينده، مشكلاتي در پيش است. ايراني بايد ضعف و ملالت را از خود دور كرده ، تند و چالاك اين پرتگاه را عبور كند.»

وي دو سال در همان مدرسه تدريس كرد.

در 19 تير 1313 با پسر عمويش كه افسر شهرباني و هنگام وصلت رئيس شهرباني در كرمانشاه بود ازدواج كرد و 4 ماه بعد به كرمانشاه به خانه ي شوهر رفت.

اخلاق نظامي شوهرش با روح لطيف و آزاده ي پروين مغايرت داشت چون در خانواده اي سرشار از مظاهر معنوي و ادبي و به دور از هرگونه آلودگي بزرگ شده بود.

بر اثر عدم تفاهم پس از دوماه و نيم اقامت در خانه ي شوهر به منزل پدر بازگشت و پس از 9 ماه با بخشيدن مهريه در تاريخ 11 امرداد 1314 طلاق گرفت و تا پايان عمر كوتاهش ازدواج نكرد، و به سرودن شعر پرداخت.

وي در سال هاي 1315 و 1316 در زمان رياست دكتر عيسي صديق بر دانشسراي عالي تهران (دانشگاه تربيت معلم كنوني) به عنوان مدير كتابخانه مشغول به كار شد.

چاپ ديوان

پيش از ازدواجش پدرش مخالف چاپ ديوان او بود زيرا اين كار را با فرهنگ آن زمان شازگار نمي دانست و فكر مي كرد كه ديگران ممكن است چاپ شدن اشعار يك دوشيزه راف راهي براي يافتن شوهر به حساب آورند؛ پس از ازدواج و جدايي پدر به اين كار رضايت داد و پروين به تشويق ملك الشعراي بهار در سال 1315 ديوان خود را به چاپ رساند. نخستين مجموعه ي شعر پروين شامل اشعاري بود كه پيش از 30 سالگي سروده بود كه بيش از 150 قصيده، غزل، مثنوي را شامل مي شد. كه مورد استقبال زياد واقع شد چرا كه مردم مي خواستند ببينند كه ديوان اشعار يك زن چگونه است به همين خاطر ديوان اشعارش پس از چاپ دست به دست مي گشت. استادان بلرجسته اي همچون دهخدا و علامه قزويني هر كدام مقاله هايي درباره ي اشعار او نوشتند و شعر و هنرش را ستودند.

پس از چاپ ديوانش در سال1315 وزارت فرهنگ مدال درجه 3 لياقت را به او اهدا كرد ولي او اين مدال را نپذيرفت. گفته شده كه حتي پيشنهاد رضاشاه را كه از او براي ورود به دربار و تدريس به ملكه و وليعهد وقت دعوت كرده بود، نپذيرفت. روحيه و اعتقادات او به گونه اي بود كه به وي اجازه نمي داد در چنين مكان هايي حاضر شود، چرا كه او در 15 سالگي شعري را درباره ي ستمگران و ثروتمندان گفته بود:

برزگري پند به فرزند داد   --   كاي پسر اين پيشه پس از من توراست

مدت ما جمله به محنت گذشت   --   نوبت خون خوردن و رنج شماست

هرچه كني، نخست همان بدروي   --   كار بد و نيك چو كوه و صداست

...

گفت چنين كاي پدر نيك راي   --   صاعقه ي ما ستم اغنياست

پيشه ي آنان همه آرام و خواب   --   قسمت ما درد و غم و ابتلاست

مافقرا از همه بيگانه ايم   --   مرد غني با همه كس آشناست

خوابگه آن را كه سمور و خز است   --   كي غم سرماي زمستان ماست

تيره دلان را چه غم از تيرگي است؟   --   بي خبران را چه خبر از خداست؟

***

مرگ پدر در دي 1316 در 63 سالگي تاثير هولناكي بر او گذاشت تا جايي كه مي گويد:

پدر آن تيشه كه بر خاك تو زد دست اجل   --   تيشه اي بود كه شد باعث ويراني من

***

درست زماني كه برادرش ابوالفتح اعتصامي ديوانش را براي چاپ دوم حاضر مي كرد؛ در 3 فروردين 1320 بدون هيچ سابقه ي كسالتي به بستر بيماري افتاد و پزشك معالجش كسالت وي را حصبه تشخيص داد و درمان او را در حوزه ي مطلق تخصص خود اعلام نمود در صورتي كه چنين نبود و در اثر مداواي غلط و سهل انگاري او حال پروين روز به روز به وخامت گراييد و بالاخره فرصت مداواي صحيح از دست رفت.

نيمه شب شانزدهم فروردين 1320 پزشك خانوادگيش را چندين بار به بالين او خواندند و حتي كالسكه ي آماده اي به در خوانه اش فرستادند. ولي نيامد و پروين در آغوش مادرش چشم از جهان فرو بست.

پس از مرگ قطعه شعري از او يافتند كه معلوم نيست در چه زماني براي سنگ مزار خود سروده بود:

اين كه خاك سيهش بالين است   --   اختر چرخ ادب پروين است

گرچه جز تلخي ايام نديد   --   هرچه خولهي سخنش شيرين است

صاحب آن همه گفتار امروز   --   سائل فاتحه و ياسين است

پيكر پاك وي در حرم حضرت معصومه در قم به خاك سپرده شده است.

تصویر اجازه نامه ی دفن وی را در اینجا ببینید.

***

ديوان قصائد و ثنويات و تمثيلات و مقطعات وي شامل 248 قطعه شعر – 65 قطعه به صورت منظره است.

اشعارش بيشتر در قالب قطعات ادبي كه مضامين اجتماعي را با ديده ي انتقادي به تصوير كشيده مي باشد.

اشعار وي كه شامل 6500 بيت مي باشد را مي توان به 2 دسته تقسيم كرد:

1-      سبك خراساني: شامل اندز و نصيحت و بيشتر شبيه اشعار ناصر خسرو

2-      سبك عراقي: كه بيشتر جنبه ي داستاني دارد و به ويژه از نوع مناظره است كه بيشتر شبيه شعر سعدي است(اين دسته از اشعارش معروف ترند.)

اي گل تو زجمعيت گلزار چه ديدي؟   --   جر سرزنش و بد سري خار چه ديدي؟

رفتي به چمن ليك قفس اشت نصيبت   --   غير از قفس اي مرغ گرفتار چه ديدي؟

 

معين صدقيان

آبان 1388